روژینا دنیای مامان و باباروژینا دنیای مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دنیای مامان وبابا

روژینا جون و درسا جون

عزیز دلم 4 روزه که میخوام این پستو برات بذارم اما فرصت نمیشه از یه طرف هم خودم تنبلی کردم بخاطر اینکه نمیدونم به چه علت سرعت لپ تابم اومده پایین   و خیلی کند عمل میکنه و حسابی عصبانیم میکنه  روژینا گلی مامان خیلی وقت بود که مامان درسا جون مارو دعوت کرده بودند اما بخاطر مشغله کاری من و همچنین مسافرتمون نشد که زودتر بریم خونشون و کلی شرمندشون شدیم . اما بالاخره مامان تصمیم گرفت که روز 2 شنبه با مامانه درسا جون هماهنگ کنه و برای سه شنبه ساعت 3.3 ونیم قرار گذاشتیم. سه شنبه تا شمارو اماده کردم وکارهای خودم رو انجام دادم طول کشید ونزدیکای ساعت 4 بود که رسیدیم خونه درسا نانازی. بقیه اش رو بهتره به روایت تصویر ببینی گلم   &n...
27 مرداد 1392

9 ماهگی دخملمون و4 مین سالگرد ازدواجمون

         ماهگیت مبارک دختر کوچولوی مامان                                         مین سالگرد ازدواجمون مبارک       عزیز دلم 22 مرداد روزیه که منو بابا زندگی 2 نفرمون رو زیر یک سقف اغاز کردیم و شریک زندگیه هم شدیم  .   و حالا بعد از گذشت  4 سال از اون روز قشنگ شما دخمله 9 ماهه ی ما که ثمره عشقمون هستی تو جشن کوچولومون حضور داشتی و منو بابا بخاطر وجود نازنینت ک...
22 مرداد 1392

1سالگی وبلاگمون

یک سالگی وبلاگت مبارک عزیز دلم                                            دختر گلم یکساله که تو این وبلاگ از با تو بودن نوشتم. از انتظار شیرین برای در اغوش گرفتنت / از شوق بدنیا اومدنت/ از حس کردنت و......... واز عشقم به تو نوشتم مامانی این وبلاگ هدیه من به توست. تو این وبلاگ همیشه با عشق پاک مادری برات نوشتم و همچنین امیدوارانه.امیدوارم که تو هم با عشق بخونیش نازنینم. عزیزدلم وبلاگت رو خیلی دوست دارم.چون وقتی میخونمش تم...
20 مرداد 1392

عید فطر2

             عیدت مبـــــــــــــــــــــــــارکـــــــــــــــــ                                                       روژیــــــــــــــــنای نازم   دختر عزیزم امسال اولین عید فطری بود که شما در کنارمون بودی.پارسال عید فطر تو دلم بود وامسال پیشمونی دخترکم . فدات بشم که برکت ونعمت خونمونی وهمچنین یه...
19 مرداد 1392

سفر شمال 2

سلام سلام خاله های خوب ومهربونم . امیدوارم که حاله خودتون ونی نی های گلتون که دوستای منم هستند خوب باشه. یه هفته ای هست که مامانم نیومده به وبلاگم سر بزنه. اخه رفته بودیم مسافرت جاتون خیلی خالی بود. من الان لالا کردم ومامانم میخواد از خاطرات دومین مسافرتم بنویسه بریم بخونیم ببینیم تو این هفته چه خبرا بوده..............................................       دختر نازنینم منو بابا هر سال بمناسبت سالگرد ازدواجمون میریم مسافرت وهمیشه هم شمال میریم . امسال هم تصمیم گرفتیم که بریم اما چند روز جلوتر رفتیم چون من یه تعطیلات دو روزه بین ترم داشتم مجبور شدیم که کلا  در عرض سه روز بریم و برگردیم.  یکشنبه از ساعت ...
17 مرداد 1392

شب قدر2

 روژینا عزیزم ســـــــــــــلـام  دخترم دیشب 21 ماه رمضان وشب قدر بود. دیشب با بابا رفتیم شاه عبدالعظیم. اخی یادمه پارسال هم که شما تو دلم بودی برای شب قدر رفتیم حرم عبدالعظیم./ پستش تو وبلاگت هست دختر گلم./ امسال هم مثل پارسال بخاطر شلوغی نتونستیم داخل بریم عزیزم و تو یه پارکی که نزدیک حرم بود نشستیم.شما تو راه خوابت برد و اونجا هم خوابیدی عزیزم و بیشترش رو لالا بودی وقتی هم بیدار شدی فقط دوست داشتی که تو بغله من باشی عروسکم واگه میذاشتمت تا خودت بشینی وازت عکس بگیرم گریه میکردی. نمیدونم دخملم چرا شما اینقدر تو محیط بیرون ترسویی. دلم نمیخواد که اینطور باشی و دوست دارم شجاع باشی. عزیز دلم میگن شب قدر شبی هست که خدا سرنوشت س...
9 مرداد 1392

ابه ابه

سلام دخملکم عزیزم امشب شما در 8 ماه و 11 روزگی یاد گرفتی که بگی آبــــــــــــــه .  امشب وقتی میخواستم بهت اب بدم بهت گفتم روژینا آبه بخور . شما هم بعد از من گفتی آبه . اخی عزیزم نمیدونی منو بابا چقدر خوشحال شدیم وقتی صدای ناز و قشنگت رو شنیدیم که پشت سر هم میگفتی آبــــــه.بعدش هم خودت خوشت اومده بود از اینکه ابه میگفتی و یه کوچولو اب میخوردی ومیگفتی ایه. بعدشم با هم بالا وپایین پریدیم . و با هم میگفتیم ابه. از کارهای دیگه ات اینکه دستتو به جایی میگیری و می ایستی . امشب بابا نشسته  بود و شما هم بهش تکیه کردی و بلند شدی. اما همینطور که ایستاده بودی بعد از چند لحظه به حالت نشسته افتادی.فکر کنم پشتت خیلی درد گرفت چون گر...
3 مرداد 1392

شیطونیهای دخملی

دختر گلم تازه میفهم که هر چقدر شما بزرگتر میشی. منم دیگه نمیتونم به کارام برسم و به قوله معروف وقته سر خاروندن ندارم . و بیشتر کارارو وقتی خوابی انجام میدم . مخصوصا که کلاس هم باید برم و این مسئله هم کلی وقتمو میگیره . واسه همین یه هفته ای از اخرین پستی که برات گذاشتم میگذره . واااااااااااااااااااااااااای روژینا چند روزیه خیلی اذیت میکنی درست و حسابی شیر نمیخوری غذا نمیخوری و حتی نمیخوابی . شبها تا حدودا 2 ونیم بیداری و تا میخوام بخوابونمت گریه میکنی. منم خیلی خیلی خسته میشم و حتی بعضی اوقات گریم میگیره . و بعد از اینکه تو میخوابی از شدت خستگی فقط دلم میخواد بخوابم . شاید دوستانی که وبلاگمونو بخونن بگن چقدر من کم تحملم اما بخدا اینطور نیست ...
1 مرداد 1392
1